ساعت ۹ شب بود؛ زمانی که رسیدم خونه باز هم ایرادهای پدر و مادرم شروع شد: چرا دیر آمدی؟ تا الان کجا بودی؟ و...
ایرادهای بیمورد و نصیحتهای همیشگی پدر و مادرم باعث شده بود از خونه فراری باشم. در خونه ما جوء دوستانهای حاکم نبود شاید سالهاست پدرم به من توجه نکرده و محبت رو در پول خرج کردن میدونه ولی یک بار هم به حرفام گوش نداده است.
بی تفاوت به اتاقم رفتم، گوشی را برداشتم و شروع کردم به چرخیدن در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، وارد یک گروه شدم و یک نفر رو دیدم اسمش رو نوشته بود ساناز و داشت یک تنه جواب پسرها رو میداد؛ منم باهاش همکاری کردم و کلی گروه رو بهم ریختیم.
دوست داشتم باهاش دوست بشم، فکر میکردم میتونم حرفهای دلمو بهش بزنم؛ به چت خصوصیش پیام دادم بهش گفتم من ندا هستم و ۲۰ سال دارم.جوابم را داد و گفت منم سانازم ۲۲ سالمه. در گفت و گوهایم با او متوجه شدم که از یک شهر هستیم.
چند روزی گذشت با وجود دوستی با ساناز دیگه فضای سنگین خونه رو فراموش کرده بودم. یه بار بهش گفتم میشه ببینمت. جواب داد به یک شرط که تو هم عکستو بدی، منم قبول کردم و چند تا عکس براش فرستادم.
ساناز به بهانههای مختلفی ازم عکس میخواست یه بار رفتیم جشن تولد برادر زادهام عکسامونو براش فرستادم که اعضاء خانوادمو بهش معرفی کنم. بهش اعتماد داشتم، چندتا گروه خانوادگی و دوستانه داشتیم عضوش کردم و به همه معرفیش کردم.
چند هفتهای گذشت. یک بار بهم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم. منم بهش گفتم بگو سرتاپا گوشم. بهم گفت من پسر هستم ۲۲ سالمه و اسمم آرمینه.
وقتی پیامش را دیدم انگار آب یخی روی بدنم ریختن. بهش گفتم من دوست ندارم با یه پسر ارتباط داشته باشم و ازش خواستم عکسهامو پاک کنه که جواب داد ولی به من علاقه داره و دوست داره باهام باشه.
من هم بهش گفتم من علاقهای به این رابطه ندارم که یک پیام برام فرستاد که تمام وجودم پر از استرس و اضطراب شد، بهم گفت اگه به رابطمون ادامه ندم تمام عکسامو برا همه میفرسته.
اگر پدر و مادرم بفهمن من را میکشن. ترس از پدر و مادرم از یک طرف و استرس آبروریزی از طرف دیگر داشت منو به سمت سکته پیش میبرد.
دیگه بهش التماس میکردم که منو ول کنه. چند روزی داشت از این قضیه میگذشت، شب بود پیام اومد باز کردم، ازم یه رابطه غیر اخلاقی خواسته بود و گفت اگه نه بگی عکساتو پخش میکنم.
دانشگاه بودم دوستم بهم گفت چی شده؟ امروز ندا همیشگی نیستی. براش تعریف کردم اونم ناراحت شد، منو دلداری میداد. یهو بهم گفت یادته کارشناس پلیس فتا اومد بهمون گفت مشکلی در فضای مجازی به وجود اومد به پلیس فتا گزارش بدید و خودتون هیچ اقدامی نکنید.
با دوستم رفتیم پلیس فتا و شکایت کردیم. افسر پلیس فتا منو راهنمایی کرد که چه کارهایی رو بایستی انجام بدم تا زودتر مجرم دستگیر بشه.
چند روزی گذشت گوشیم زنگ خورد، از پلیس فتا بود؛ بهم گفتن متهم دستگیر شد، خیالم راحت شد که با کمک پلیس فتا مشکلم حل شد.
رفتم پلیس فتا؛ کارشناس پلیس بهم گفت هویت افراد در فضای مجازی مشخص نیست به آنها اعتماد نکنید و اطلاعات خصوصیتان را در اختیارشان قرار ندهید.
ولی من یک توصیه به پدر و مادرها میکنم اینکه فضای خانواده رو برای فرزندانتون جهنم نکنید. بیشتر این مشکلات یک طرفش ترس از بد رفتاری والدین نسبت به فرزندانشون است، که باعث میشه هر محبت کوچکی را از غریبهها قبول کنه و به اونها اعتماد کنه.
یه بارم شده بشینید به حرفاشون گوش بدین شاید این کارتون خیلی از مشکلات بچههاتونو حل میکنه. آیا شما پدر و مادرها دوست دارید این مشکل برای فرزند شما به وجود بیاید؟
اعتمادی که به بیراهه رفت
تاریخ انتشار: 27 فروردين 1399 شماره مطلب: 249 تعداد بازدید: 328 نظرات: 0
ساعت ۹ شب بود؛ زمانی که رسیدم خونه باز هم ایرادهای پدر و مادرم شروع شد: چرا دیر آمدی؟ تا الان کجا بودی؟ و...
ـــ داستانی خانوادگی با درون مایه امنیت در فضای مجازی
موضوع: